www.moinzadeh.com


 
zohor.jpg (348949 bytes)
zohor.jpg (348949 bytes)
besharat2.jpg (12881 bytes)
ayakhoda.jpg (348949 bytes)
komedikhodayan.jpg (298981 bytes)
ansooyesarab.jpg (282884 bytes)
khayam.jpg (483390 bytes)
 

payambarankherad.jpg (257548 bytes)

 

فصل نامه سهند شماره 15 اسفند ماه 1378

معرفی: خیام و آن دروغ دلاویز

از : حسین ملک

  

دو کتاب از هوشنگ معین زاده

 

هیچگاه  کتاب را نمی خوانند، همیشه آدم خود را در کتاب می خواند

«رومن رولان»

  

در این روزها، خود را در دو کتاب خواندم. نوشته های آقای هوشنگ معین زاده« خیام و آن دروغ دلاویز» و «آنسوی سراب».

برای توضیح اینکه من چطور خود را در این دو کتاب خواندم، یاد آور می شوم که سنگینی اسلام را در فلک بر پاهای من کوبیدند. من آنوقت در کلاس هفتم بودم. شاید 14 سالگی. چرا که در مدرسه اینجا و آنجا با شاگردان          می نشستم و می گفتم این خدایی که می گویند قابل اثبات نیست و دروغ است. برای به راه راست آوردن من بر پایم شلاق زدند. اما من  به روی خودم نیاوردم، حتی درد خود را پنهان کردم و پس ازاین «تنبیه» از ایوان مدرسه با پائین جستم و به خانه رفتم. در اینجا بود که من درد دروغگویی دیگران را کشیدم.

حالا وقتی سنم به هشتاد نزدیک می شود، کتابی به اسم «خیام و آن دروغ دلاویزً» را به دستم می دهند. من نیز آنرا یکسره خواندم، خودم را خواندم.

 با حاجی رجب، قهرمان داستان در خواب به بهشت رفتم، بهشتی که جزیی از یک شبکه عظیم دروغ است، شبکه ای که بر پایه الهام الهی ساخته و پرداخته شده است.

در حال خیال آنچنان که در رویا پیش می آید، با حاجی رجب قهرمان داستان و یا درست تر در پشت سر او به راه افتادم. هر چه او می دید، من هم می دیدم و هر چه می شنید من هم در گوش های او می شنیدم. مدتی در رویا به بهشت باور کردم. مگر نه این بود که روضه خوان خانه از بهشت و جهنم صحبت کرده بود. مگر نه اینکه وقتی هنوز طفلی بودم با مادرم به مسجد می رفتن و می دیدم که مردم از موعظهُ آخوند گریه می کنند، من برای آنکه دست گرم مادرم را روی صورتم احساس کنم، ادا در می آوردم و به زور گریه می کردم.  به همین دلیل بود که به من می گفتند تو مسلمان خوبی هستی.

مدتی گذشت از قصه بهشت و جهنم بسیار شنیدم، ولی از آنجا که تخم مرا با شک گذاشته بودند، مرتباٌ از خود سئوال می کردم که این حرف ها یعنی چه؟ اول از بهشت و جهنم شروع کردم، در باره آنها  شک کردم و سپس دانستم که این بهشت و جهنم مثل این دنیا ساختهُ موجودی است که به آن خدا می گویند. همان پیر مرد پر ریش و پشمی که در خیالم روی بام خانه خدایی می کرد.

اما روز مهم، روزی دائی ام، حاج میرزا مهدی ملکی، مجتهد معروف که در مشهد زندگی می کرد به خانه ما آمد. جهت قبله را از مادرم پرسید، به اطاق مجاور رفت و رو به پنجره و به دیواری که من خدا را در آنجا مجسم کرده بودم، ایستاد و دست ها را بالا برد و به زبانی که نمی فهمیدم  حرف زد و خم و راست شد. هیکلی بسیار بزرگ و قدی بلند داشت تا اینکه به سجود رفت و مهر را بوسید.

من پیش خود گفتم: که این آدم با این قد و قواره و شعور چرا این اداها را در می آورد. تا اینکه به تدریج      شک ام از میان رفت و به یقین مبدل شد و دانستم که این خدا دروغ است، بهشت و جهنم نیز دروغ است. حالا که در جسم حاج رجب حلول کردم تا در بهشت خیالی سیر و سفر کنم، گویی دنباله خودم او را تعقیب می کنم. به تدریج همه جای بهشت را گشتیم و جز تکرار مکررات ندیدیم، تا روزی پیر مردی را دیدیم که بر منبر نشسته بود و موعظه می کرد، اما سخنانش مثل آخوندها نبود. از بهشت تعریف نمی کرد. فحش  اول و آخر را به بهشت می داد که وعدهُ دروغ خدا بود. کم کم احساس کردم که پیر مرد حرف های مرا تکرار می کند. پس بیشتر به حاجی رجب چسبیدم.  با او به همه جا رفتم. حوری هایش را تماشا کردم. زن او را نیز در بهشت دیدم. چاق و چله با غلامی معاشقه می کرد، رفتار این زن حاجی رجب  را دل آزرده کرد ، زیرا این حادثه تازگی داشت و دیگر تکرار مکررات نبود.

 با دیدن عدم  احساس در حوریان و غلمانان، بالاخره روزی حاج رجب به زبان آمد و گفت: کاش در جهنم بودم تا در آنجا زنان و دختران همجنس خودمان را در کمال زیبایی و جوانی می دیدم . از این حرف حاج رجب متعجب شدم ،ولی به روی خود نیاوردم و به راه افتادم.

 سیر و سیاحت ما ادامه یافت تا روزی به بلال حبشی  برخوردیم. گویا حضرت رسول او را با تمام افراد قریش مساوی می دانست و غلامی او را  بخشیده بود، اما بلال حبشی شروع  به بد و بیراه گفتن کرد که چگونه تساوی طلبی است که محمد آن را وعده داده است. بزرگان قریش همچنان حاکم بوده اند و ثروت هنگفتی اندوخته اند، در حالیک  من بدبخت کارم این بود که هر روز با زخمت بسیار به بالای گلدسته بروم و اذان بگویم. البته خود من می دانم که صدای نکره ای دارم، به همین دلیل است که در بهشت برای دق دلی و لجاجت و انتقام جویی هر روز همین کار را می کنم تا قریشیان و مسلمانان را که در بهشت هستند  ناراحت کنم و از خواب بپرانم. او نیز پتهُ راست بودن وعده تساوی طلبی محمد را بر آب داد.

روزی حاجی رجب هوس دیدن پیغمبر را کرد. گشت و گشت تا او را بر سر منبری یافت که داشت با صدای بلند ناسخ و منسوخ قرآنش را می خواند و بزرگان اسلام که گویا هیچ وقت به او ایمانی نداشتند پای منبر بر و بر تماشایش می کردند.

            در آغاز حاجی رجب نمی دانست که پیر مرد خوش سخنی که او را دیده است کیست تا اینک این پیر مرد به مناسبتی شعری خواند و او دریافت که مرد پیر خیام است. چندی بعد از معاشرت حاج رجب با خیام حادثه جدیدی رخ داد . آنها با دانشمند بزرگ ایرانی بو علی سینا روبرو شدند و یکی از زیباترین مجالس بهشت در این ملاقات بوجود آمد.

حاج رجب خواهر زیبایی داشت بنام بلقیس که با عاشق خود شاه غلام در یکی از شب ها به رقص و پایکوبی برخاست و همچون شعله شمع به رقص اندر آمد . رقصی سحر انگیز که خیام را به شور انداخت و او نیز چون قویی سبک بال برخاست و با بلقیس به رقص اعجاب انگیزی پرداخت که چشمان بو علی سینا را نیز به رقص انداخت.

در این میان خیام به یاد نیشابور افتاد و شراب تلخ آنجا را که در بهشت یافت نمی شد آرزو کرد. بو علی سینا این آرزوی خیام را برآورده کرد و شرابی مردافکن ساخت که دیگر «شراب طهورای» بهشت نبود و هیچگاه در بهشت از آن شراب ها یافت نمی شد. در این میان پاسداران نظم الهی سر رسیدند که بهشت جای شراب واقعی نیست و به اعتراض بر خاستند. خیام خشمگین شد و به آنها گفت به اربابتان بگوئید که جام شراب مرا یکبار شکستی اگر اینبار هم چنین کند« طشت رسوایی اش را در بهشت هم به صدا در خواهم آورد و بهشتش را به کلی بر هم خواه رد زد».

در این موقع  از غیب ندایی در آمد که ما را طاقت زخم زبان خیام نیست، رهایش کنید. فرشتگان پاسدار پا به فرار گذاشتند و آنها را در تنهایی خودشان رها کردند.

اما این شادی و رقص و پایکوبی، این آواز و خوشحالی که ایرانیان در بهشت  به راه انداخته بودند، ممنوع بود و به همین دلیل به سرعت یک دیوار به دور این حلقه شادی بر کشیدند تا دیگر بهشتیان با خبر نگردند و  به همان نعمت های وعده شده به اعراب، یعنی داشتن خوری و غلمان که همه مصنوعی بودند و احساس نداشتند و مهر و وفایی در کارشان نبود اکتفا کنند و تا ابد برای خوردن شیر و عسل و انار و انگور بس کنند و با بدبختی خود در این بهشت جهنمی جز خور و خواب و شهوت کار دیگری نداشته باشند...

خیام می گفت: وقتی به آخرت آمد، فرشتگان برای تعیین تکلیف او  دادگاهی تشکیل دادند و خیام را به دادگاه الهی بردند. یکی از زیباترین منظره هایی که من در چشم و گوش حاجی رحب دیدم و شنیدم حرف و سخن هایی بود که خیام در جواب فرشته دادستان، در دادگاه مطرح کرد.

جرم خیام و شاید تنها جرم بزرگ او این بود که بر خلاف دستور شرع «می» می نوشید و کفر می گفت. بعد از آنکه در دادگاه بمانند دادگاههای زمینی اسم و رسم او را پرسیدند، دادستان سئوال کرد:

- خدای تو کیست؟

- خدای همگان

- پیغمبر تو کیست؟

- تمام پیغمبران

- دینت کدام است؟

- همه ادیان

جناب دادستان به کلی کلافه شده بود و نمی دانست با چنین آدمی چه  باید کرد. رو به رئیس دادگاه کرد که ااو کمک بگیرد. جوابش این بود که بهتر است از این سئوال صرف نظر کنید. شاید رئیس دادگاه می خواست آن جناب را از مخمصه نجات دهد. اما دادستان ول کن نبود و از نو، سئوال کرد:

- آیا شما شراب می نوشیدید؟

- آری

- می دانید که شرابخواری در آئین اسلام حرام است؟

- ولی به من مربوط نمی شود.

- چطور مگر شما مسلمان نیستی؟

- گفتم که من پیرو همهُ پیغمبران هستم. در بسیاری از آئین ها شراب خوردن نه فقط منع نشده است، بلکه جزء واجبات است و اگر در اسلام شراب تحریم شده برای جلوگیری اعراب از خم بوده است. و از این گذشته محمد در آیه 69 از سوره نحل در مقام فرمانروایی مسلمانان این دستور را داده است.

 من گفتم و تکرار می کنم که من به همه پیغمبران الهی اعتقاد ، از اینرو گناهی را که به من نسبت می دهید بی پایه است. آیا مگر حضرت عیسی و حضرت موسی پیغمبران خدا نبودند؟

جناب دادستان با عجله  گفت : بلی بودند.

- بر اساس همین بلی گفتن دادستان، پس من گناهکار نیستم.

- رئیس دادگاه از نو از دادستان خواهش کرد که مساله شراب نوشیدن را از اتهامات خیام بردارد....

- این بار  دادستان از رو می رود و به سراغ دیگر گناهان او می رود، از جمله نماز نخواندن. اما خیام جواب همه این سئوالات را می دهد  و می گوید که گناه من این است که من پیرو همهُ پیغمبران هستم و هر کدام چیزی گفته اند و در این میان من گیر کرده بودم  که به حرف کدامیک  از آنها عمل کنم ، و این بزرگترین گناه  من است.

- در همین حاالت بهت و ابهام در دادگاه نوری می درخشد و از میان این نور میکائیل سر بر می آورد که همه پیش پای او بلند می شوند.

- میکائیل با مهربانی می گوید: ای حکیم، پروردگار عالم بر تو و دیگر مردان علم درود می فرستد و سپس به اعضاء دادگاه می گوید که به فرمان الهی جایگاه دانشمندان بهشت است و خیام را همراه خود به بهشت می برد و در آنجا رها می کند و می رود.

حاج رجب با خواهر خود و خیام و بوعلی سینا به همه جای بهشت سر می زند و در هر جایش نکبتی می بینند و من نیز با آنها همراه می شوم. آنها حتی به دیدار «بدعت گذاران» می روند و موسی و عیسی و محمد را می بینند و با هر یک از آنها گفتگوهایی می کنند که بسیار جالب و جذاب و پر حکمت است....

و چنین بود که من خود را در کتاب «خیام و آن دروغ دلاویز!» خواندم.

 

در تخیلات آقای معین زاده دو امر دیدم که مربوط به من نیستند، ولی استعداد و خلاقیت ذهنی ایشان را نشان می دهند. به تصور من ایشان دو کتابی را که نقل خواهم کرد  نخوانده اند:

- الدوس هاکسلی نویسنده معروف انگلیسی در یک رمان تخیلی آدم هایی را تصور کرده است که زاده نشده و نمی میرند، یک دستگاه بزرگ تولید مثل، وجود دارد که آدم ها را در لوله های لابراتواری می سازد. هدف هاکسلی این است که بگوید در رژیم های توتالیتر تمام سعی بر این است که اولاٌ آدم ها فکر نکنند. ثالثاٌ یکسان و یکدست در اختیار سیستم باشند، درست به همان شکل که حور و غلمان ها در بهشت خدا و مقلدین ادیان و مذاهب در این دنیا هستند.

- ژاک میلس مذهب شناس و تورات شناس معروفی است و کتابی نوشته به اسم خدا، عنوان دوم این کتاب«یک بیوگرافی از خدا»است. از عنوان تعجب نکنید. خدا یا درست تر خدایان را انسان ها می سازند و هر وقت دلشان خواست آنها را تغییر می دهند(کما اینکه آقای معین زاده در کتاب دیگر خود «آنسوی سراب» همین کار را کرده است

ژاک میلس تمام تورات را مورد تحلیل قرار داده و متوجه شده که در هر عصر یهوه خدای یهود چگونه موجودی است. اول خدایی است که بدون فکر کردن و برنامه ریزی عمل می کند. سپس به نتیجه کار خود، یعنی مخلوقش نگاه می کند و می گوید چیز خوبی است(سفر پیدایش). بعد با یهود عهد اتحاد می بندد و برای آوردن آنها به راه راست خشم و غضب می کند... و مراحل مختلفی را می گذراند و آخرین صحنه بیوگرافی خدا در نتیجه یک حادثه پیش می آید      (این حادثه در قرآن نیز آمده است). بین خدا و شیطان قرار دادی بسته می شود، چون شیطان کارش این است که مخلوقات خدا را از راه به در کند و آنها را نسبت به خدا کافر نماید.

- خدا ایوب را به شیطان نشان می دهد و می گوید اگر تو توانستی او را به کفر آوری شرط را برده ای، تنها به این شرط  که او را نکشی.

- ایوب را که مرد پر جلال ثروتمندی است فقیر و خاکستر نشین می سازد. بتدریج مریضش می کند تا جایی که تمام بدن او زخم می شود و در درد و رنجی طاقت فرسا فرو می رود و با وجود همه این بدبختی ها، ایوب اعتماد خود را به یهوه حفظ می کند و او را ستایش می نماید.

- تا اینکه ایوب یکبار از یهوه  سئوال می کند و می پرسد: تو چرا مرا این چنین بدبخت کرد؟ پس عدالت تو و انصاف تو به کجا رفته است؟ و اصرار می ورزد که یهوه به او ظلم کرده ...

- آقای معین زاده هم آنچنان که در بالا گفتیم در دو جا خدا را به خشم می آورد....

- من موفقیت این نویسنده را برای کارهای بعدی آرزو می کنم، این نوع نوشته ها بخصوص  برای مردم عادی خواندنی و قابل هضم است و آنان را به فکر و اندیشه می کشاند و به تدریج دروغ بودن و بی پایگی کار ملایان را فاش می سازد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Copyright © 2004, All rights reserved. Created by The Iranian cultural foundation . www.farhangiran.com   E-mail: webmaster@farhangiran.com